۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

دلم


آن لحظه
كه دست هاي جوانم
در روشنايي روز
گل باران ِ سلامُ تبريكات ِ دوستان ِ نيمه رفيقم مي گذشت
دلم
سايه اي بود ايستاده در سرما
كه شال كهنه اش را گره مي زد
زنده ياد حسين پناهي

۲ نظر:

baran گفت...

شعرهای که اینجا خوندم خیلی قشنگ بود اینم یه شعر دیگه از پناهی امیدوارم خوشت بیاد

عشق من آبها لنز مورب دارند آدم رو وارونه ثبتش می کنن

رنگی یا سیاه سفید
من سیاهو تو سفید

حسن گفت...

زاده شدن
بر نيزه ی تاريک
همچون ميلاد گشاده ی زخمی،
سفر يگانه ی فرصت را
سراسر
در سلسه پيمودن.
بر شعله ی خويش
سوختن
تا جرقه ی واپسين،
بر شعله خرمنی
که در خاک راهش
يافته اند
بردگان
اين چنين.
اين چنين سرخ و لوند
برخار بوته ی خون
شکفتن
وينچنين گردن فراز
بر تازيانه زار تحقير
گذشتن
و راه را تا غايت نفرت
بريدن. _
آه، از که سخن می گويم؟
ما بی چرا زندگانيم
آنان به چرا مرگ خودآگاهانند.