۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه


آنقدر دلم غمگين و افسرده است كه دلم مي خواست جاي اون پنگوئن تو قطب جنوب بودم

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

خاطره شعري از پوشكين

وقتی روز پرهیاهو برای انسان فانی سکوت می کند
و در کومه های سوت و کور شهر
سایه کمرنگ و نیم شفاف شب فرو می افتد
و خواب به پاداش تلاش روز، از راه می رسد
در آن هنگام روزم در سکوت می گذرد
- لحظه های رنج آور بیداری و بیخوابی
در بیکارگی شباهنگام -
دردهای درونم بیدار می شوند و زبانه می کشند
آرزوهایم زیر بار غم در جوش و خروش اند
در اندیشه ام، بی شمار اوهام غمبار
سنگینی می کنند
و خاطراتم، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم می گسترند
و من، با نفرت صفحات زندگی ام را مرور می کنم
به خود می لرزم و نفرین می فرستم
غمگینانه به شِکوه می نشینم و غمگینانه اشک می ریزم
اما اشکهایم، سطرهای غمبار را نمی زدایند...

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

از سايت ريا نووستي

آخرين ديدارم با ببرک کارمل به سال 1995 برمی گردد که آن را به خوبی به خاطر دارم.
در شهر کوچک حيرتان در شمال افغانستان به ديدار او رفته بودم. اکنون سه سال بود که مجاهدين در افغانستان حکومت می کردند و کشور را به ويرانه ای تبديل کرده بودند. کشور در تب و تاب بود اما کارمل به فراموشی فرو رفته بود.
وقتی در برابر رئيس جمهور پيشين قرار گرفتم ابتدا او را نشناختم. پيرمردی فرسوده و درهم شکسته در برابرم ظاهر شد که بيماری سرطان بر زندگی او چنگ انداخته بود. در سالهای پيش بيش از ده بار در کاخ ارگ پای صحبت او نشسته بودم. او در جنگ سرد به عنوان يکی از مهره های مهم بلوک شرق، اعتبار زيادی داشت. در آن ديدارها با شور و هيجان و اعتماد به نفس بی پايان از اهداف و نقشه های خود حرف می زد.
کارمل از ديدار من شگفت زده است. چهره گرفته اش باز می شود و مثل ياری گمشده در آغوشم می گيرد. فکر می کنم تنها روزنامه نگاری بودم که در آن روزهای تيره و تار به سراغش رفته بودم. همه ترکش کرده بودند. ديگر نه از پزشکان مخصوص شوروی خبر بود و نه از صدها فرمانده و ژنرالی که روزگاری احاطه اش کرده بودند. او همه چيزش را از دست داده و با خفت و خواری به اين شهر دورافتاده تبعيد شده است.
دوران زمامداری کارمل به همان نحوی پايان يافت که آغاز گشته بود: با اراده و دخالت مستقيم شوروی. روزی در اواسط سال 1986 ويکتور پليچکا سرمشاور به همراه دو عضو هيئت سياسی حزب دموکراتيک خلق افغانستان به نزد کارمل رفتند و از او خواستند که استعفای خود را امضا کند.
به ياد دارم که در سال 1991 حدود يک سال قبل از سقوط دولت نجيب الله در کابل برای مصاحبه به ديدار کارمل رفته بودم. او تازه از تبعيد در مسکو به افغانستان برگشته بود. شوروی در آخرين مرحله پيش از سقوطش بود. کارمل ديگر آن مريد وفادار برای اربابان سابق نبود. او اينک از سياستهای شوروی به شدت انتقاد می کرد. از نياز به آزادی و از ضرورت دفاع از استقلال ميهنش سخن می گفت. عده زيادی از افسران عاليرتبه ارتش افغانستان گرد او جمع شده بودند. برخی از آنها در سرنگونی دولت نجيب الله در سال 1992 نقش داشتند.
برگرديم به حيرتان سال 1995. کارمل از دست مجاهدين جان سالم به در برده بود، اما از نظر سياسی ديگر زنده نبود. مرد در هم شکسته ای که درحيرتان در برابرم نشسته بود، هيچ نقش و اهميت سياسی نداشت. او فقط يک خاطره تلخ بود که مقدر بود دير يا زود فراموش شود.
موقع خداحافظی با لحنی خسته و دردآلود، از تنها حاصل عمر خود چنين ياد کرد: "بزرگترين درسی که در زندگی گرفتم اين بود که هيچ کشوری نمی تواند به اتکای نيروی خارجی به آزادی و استقلال و پيشرفت دست يابد. بايد به اراده مردم احترام گذاشت و از استقلال کشور دفاع کرد. هر ملتی بايد روی پای خود بايستد."
آيا اين درس برای کسی که از صحنه سياسی رانده شده، مهر "مزدور و خائن" بر پيشانی اش خورده و حالا در آستانه مرگ قرار گرفته بود، می توانست فايده ای داشته باشد؟
در سال 1995 پس از سقوط اتحاد شوروی کارمل موفق شد ويزا بگيرد و به مسکو برود. سال بعد همانجا درگذشت. جسد او را به افغانستان بردند و در همان حيرتان به خاک سپردند. اما هنگامی که طالبان در در سال 1998 حيرتان را تصرف کردند، به سراغ مقبره بتونی او رفتند و آن را منفجر کردند. مجاهدين بقايای جسد او را از زير خاک بيرون کشيدند و به تماشا گذاشتند. بدين ترتيب سياستمدار نگون بختی که هميشه از آبادی و سعادت ميهنش صحبت می کرد، و خود باعث ويرانی آن شده بود، در دل گور نيز آرامش نيافت.
مصطفی دانش، کارشناس مسائل خاورميانه، خبرگزاری بیبیسی، خبرگزاری «ریا نووستی» روسیه، 30 مهر

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

شكاف

زاده شدن
بر نيزه ی تاريک
همچون ميلاد گشاده ی زخمی،
سفر يگانه ی فرصت را
سراسر
در سلسه پيمودن.
بر شعله ی خويش
سوختن
تا جرقه ی واپسين،
بر شعله خرمنی
که در خاک راهش
يافته اند
بردگان
اين چنين.
اين چنين سرخ و لوند
برخار بوته ی خون
شکفتن
وينچنين گردن فراز
بر تازيانه زار تحقير
گذشتن
و راه را تا غايت نفرت
بريدن. _

آه، از که سخن می گويم؟
ما بی چرا زندگانيم
آنان به چرا مرگ خودآگاهانند.
احمد شاملو

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

گرگ در آرامش مي ميرد

شتر با سنگين ترين بار زحمت مي كشد و گرگ در آرامش مي ميرد
بايرون

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

دولت مي

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
شهريار

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

خواب ديدم

I dreamed , I had an interview with god
خواب ديدم .در خواب با خدا گفتگويي داشتم
God asked
خدا گفت
So you would like to interview me
پس مي خواهي با من گفتگو کني؟
I said ,If you have the tim
گفتم اگر وقت داشته باشيد.
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدي است
.What questions do you have in mind for me
\چه سوالاتي در ذهن داري که مي خواهي از من بپرسي؟
What surprises you most about human kind
چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي کند؟
God answered
خدا پاسخ داد:
That they get bored with child hood
اين که آنها از بودن در دوران کودکي ملول مي شوند،
They rush to grow up and then
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد
،long to be children again
حسرت دوران کودکي را مي خورند
.That they lose their health to make money
اينکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول مي کنند
،and then
و بعد
lose their money to restore their health
پولشان را خرج حفظ سلامتي مي کنند
That by thinking anxiously about the future
اينکه با نگراني نسبت به آينده
They forget the present
زمان حال را فراموش مي کنند.
such that they live in nether the present
آنچنان که ديگر نه در حال زندگي مي کنند
And not the future
نه در آينده
That they live as if they will never die
اين که چنان زندگي مي کنند که گويي ، نخواهند مرد.
and die as if they had never lived
وآنچنان مي ميرند که گويي هرگز نبوده اند.
God's hand took mine and
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت
we were silent for a while
و مدتي هر دو ساکت مانديم.
And then I asked
بعد پرسيدم
As the creator of people
به عنوان خالق انسانها
What are some of life lessons you want them to learn
مي خواهيد آنها چه درسهايي از زندگي را ياد بگيرند ؟
God replied , with a smile
خداوند با لبخند پاسخ داد :
To learn they can not make any one love them
ياد بگيرند که نمي توان ديگران را مجبوركردبه دوست داشتن خود
but they can do is let themselves be loved
اما مي توان محبوب ديگران شد.
To learn that it is not good to compare themselves to others
. ياد بگيرند که خوب نيست خود را با ديگران مقايسه کنند
To learn that a rich person is not one who has the most,
ياد بگيرند که ثروتمند کسي نيست که دارايي بيشتري دارد
.but is one who needs the least
.بلکه کسي است که نياز کمتري دارد
earn that it takes only a few seconds to open profound wounds in
persons we love
ياد بگيرند که ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق، در دل کساني که دوستشان داريم ايجاد کنيم
،and it takes many years to
heal them
ولي سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التيام يابد.
To learn to forgive by practicing for giveness
با بخشيدن بخشش ياد بگيرند.
T o learn that there are persons who love them dearly
.ياد بگيرند کساني هستند که آنها را عميقا دوست دارند
.But simly do not know how to express or show their
feelings.
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز کنند يا نشان دهند.
T o learn that two people can look at the same thing,
ياد بگيرند که مي شود دو نفر به يک موضوع واحد نگاه کنند،
and see it differently.
اما آن را متفاوت ببينند
.To learn that it is not always enough that they be forgiven by others
.ياد بگيرند که هميشه کافي نيست ديگران آنها را ببخشند
.The must forgive themselves
.بلکه خودشان هم بايد خود را ببخشند
.And to learn that I am here
و ياد بگيرند که من اينجا هستم
ALWAYS
هميشه

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

كه جنگ، تنها سزاوار لعنت است

When will we see that simple truth
, چه وقت به اين حقيقت ساده مي‌رسيم
That the only thing that's worth a damn,
كه جنگ، تنها سزاوار لعنت است
The life of a child is more than a forest,
جان يك كودك از جنگل مهم‌‌تر است
The life of a child is more than a border
, جان يك كودك از مرز مهم‌تر است

دلم


آن لحظه
كه دست هاي جوانم
در روشنايي روز
گل باران ِ سلامُ تبريكات ِ دوستان ِ نيمه رفيقم مي گذشت
دلم
سايه اي بود ايستاده در سرما
كه شال كهنه اش را گره مي زد
زنده ياد حسين پناهي

در انتظار گل سرخي بودم

زماني با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را دوست داشتم
انتظار نداشتم كسي به من در آفتاب صندلي تعارف كند
در انتظار گل سرخي بودم

احمد رضا احمدي