۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

سهراب سپهري

اي درخور اوج ! آواز تو در كوه سحر، و گياهي به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالينه تاريكي ، و تراويدن راز ازلي.
سر بر سنگ ، و هوايي كه خنك، و چناري كه به فكر، و رواني كه پر از ريزش دوست.
خوابم چه سبك، ابر نيايش چه بلند، و چه زيبا بوته زيست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه ياد ، و و كبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوري بر سبزه مرگ ، و شكوهي در پنجه باد.
من از تو پرم ، اي روزنه باغ هم آهنگي كاج و من و ترس !
هنگام من است ، اي در به فراز، آي جاده به نيلوفر خاموش پيام!

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

عقوبت

روسپی بیچاره‏ای را به سنگسار محکوم کرده بودند، عیسی مسیح سر رسید، پس فرمود: هرکس که شرمسار گناهی نیست اوّلین سنگ را بیاندازد، مردم همه سرافکنده پراکنده شدند. "انجیل، عهد جدید"