۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

مرگ و زندگی

سه هزار سال پیش به خاطرِ مردی رسید که انسان می تواند پرواز کند و بال هایی برای خود بساخت. پسرِ او به این بال ها اعتماد کرد و آن را بر خود بست و خواست پرواز کند ولی به دریا افتاد. اما حیات، گستاخانه این رؤیا و آرزو را ادامه داد...پس از سی نسل، روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح ها و رسم های خود، نقشه و محاسبات یک ماشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مانند زنگ در حافظه ی انسان صدا می کند: "این جا باید بال گذاشته شود." لئوناردو موفق نشد و مُرد؛ ولی زندگی به این رؤیا ادامه داد...نسل ها گذشت و مردم گفتند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است. اما سرانجام مردم پرواز کردند...

حیات آن چیزی نیست که سه هزار سال صبر می کند و سر فرود نمی آورد. فرد شکست می خورد ولی زندگی پیروز می گردد. فرد می میرد ولی زندگی بی آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه می دهد، به حیرت می افتد و به شوق می آید، نقشه می کشد و می کوشد؛ بالا می رود و به مقصد می رسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می افتد.

ما در حقیقت افراد و آحاد نیستیم و چون خود را بر خلاف این حقیقت، افراد و آحاد می دانیم مرگ را ناپسند و نابخشودنی می شماریم. ما در بدن ِ نوع ِ انسان اعضایی موقت هستیم و در جسم حیات ِ کل به منزله ی سلول های آن می باشیم. ما می میریم و از میان می رویم تا حیات جوان و نیرومند بماند. اگر همیشه زنده می ماندیم رشد متوقف می شد و جوانی دیگر در روی زمین جایی برای خود نمی یافت. مرگ مانندِ سبک نویسندگی، حذف زواید و فضولات است. ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیاتِ خود را عاشقانه به موجود تازه تری می دهیم؛ با آوردن فرزندان بر شکاف نسل ها پل می بندیم و دشمنی ِ مرگ را رفع می کنیم. مرگ فقط برای اجزاء است و گرچه ما که اجزاء هستیم می میریم اما حیات کل را مرگی نیست...

اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده است؛ دوستان ِ او به دورش جمع شده و در کارش فرو مانده اند؛ خویشاوندانش گریه می کنند؛ چه منظره ی وحشتناکی است! بدنی است سست و از کار مانده، دهانی بی دندان و چهره ای بی خون، زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور. جوانی پس از آن همه امید و سعی و کوشش به این بن بست رسیده است؛ مردی پس از آن همه رنج و درد کارش به این جا کشیده است؛ تندرستی و قدرت و نشاط و رقابت سرانجام به این جا منتهی شده است؛ این بازویی که ضربت های محکمی می زد و در بازی های مردانه برای پیروزی می کوشید، آن همه دانش و علم و حکمت، آخر به این وضع افتاده است: این مرد، هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب دانش پرداخت؛ مغزش انبار معلومات و تجربیات متعدد گشت و مرکز هزاران نکته سنجی ها و حقایق گردید؛ دلش از راه ِ درد، درس ِ مهر آموخت و ذهنش فهم و کمال یاد گرفت؛ هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و بیافریند. ولی اکنون مرگ بالای سرِ اوست و در کامش نفوذ کرده است، دلش را می فشارد، مغزش را می ترکانَد و نفسش را بند می آورَد. مرگ پیروز می گردد...

در بیرون، بر روی آلاچیق های سبز، مرغان چهچه می زنند و خروس سرود ِ طلوع آفتاب را می خواند و روشنی مزارع را فرا می گیرد؛ جوانه ها باز می شوند. شاخه ها سر بر می آورند؛ شیره ی نباتی در تنه ی درخت بالا می رود. این جا کودکانی دیده می شوند، با چه شادی ِ جنون آمیزی بر چمن های نمناک از شبنم سحری راه می روند و می خندند و همدیگر را صدا می زنند و یکدیگر را دنبال می کنند و از هم در می روند و نفس می زنند، بی آنکه خسته شوند! چه نشاطی، چه روحی و چه وجدی! آن ها چه توجهی به مرگ دارند؟ آن ها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید هم پیش از مردن، کیفیت حیات را کمی بالا تر خواهند برد. به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت، آن ها را بهتر از خود ساخته اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد. در زیر سایه ی درختان دو دلداده راه می روند و خیال می کنند که کسی آن ها را نمی بیند؛ سخنان نرم و آهسته ی آن ها با صدای مرغان و حشراتی که جفتِ خود را می خوانند در می آمیزد؛ آن عطش و گرسنگی کهن از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن می گویند و شیفتگی ِ والایی از راه دست های به هم فشرده جاری می گردد. زندگی پیروز می شود...

از کتاب "لذات فلسفه" (با اندکی دخل و تصرف)

از وبلالگ کوچه پشتی

تألیف: "ویل دورانت"
ترجمه: "عباس زریاب"


هیچ نظری موجود نیست: