وقتی روز پرهیاهو برای انسان فانی سکوت می کند
و در کومه های سوت و کور شهر
سایه کمرنگ و نیم شفاف شب فرو می افتد
و خواب به پاداش تلاش روز، از راه می رسد
در آن هنگام روزم در سکوت می گذرد
- لحظه های رنج آور بیداری و بیخوابی
در بیکارگی شباهنگام -
دردهای درونم بیدار می شوند و زبانه می کشند
آرزوهایم زیر بار غم در جوش و خروش اند
در اندیشه ام، بی شمار اوهام غمبار
سنگینی می کنند
و خاطراتم، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم می گسترند
و من، با نفرت صفحات زندگی ام را مرور می کنم
به خود می لرزم و نفرین می فرستم
غمگینانه به شِکوه می نشینم و غمگینانه اشک می ریزم
اما اشکهایم، سطرهای غمبار را نمی زدایند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر