آخرين ديدارم با ببرک کارمل به سال 1995 برمی گردد که آن را به خوبی به خاطر دارم.
در شهر کوچک حيرتان در شمال افغانستان به ديدار او رفته بودم. اکنون سه سال بود که مجاهدين در افغانستان حکومت می کردند و کشور را به ويرانه ای تبديل کرده بودند. کشور در تب و تاب بود اما کارمل به فراموشی فرو رفته بود.
وقتی در برابر رئيس جمهور پيشين قرار گرفتم ابتدا او را نشناختم. پيرمردی فرسوده و درهم شکسته در برابرم ظاهر شد که بيماری سرطان بر زندگی او چنگ انداخته بود. در سالهای پيش بيش از ده بار در کاخ ارگ پای صحبت او نشسته بودم. او در جنگ سرد به عنوان يکی از مهره های مهم بلوک شرق، اعتبار زيادی داشت. در آن ديدارها با شور و هيجان و اعتماد به نفس بی پايان از اهداف و نقشه های خود حرف می زد.
کارمل از ديدار من شگفت زده است. چهره گرفته اش باز می شود و مثل ياری گمشده در آغوشم می گيرد. فکر می کنم تنها روزنامه نگاری بودم که در آن روزهای تيره و تار به سراغش رفته بودم. همه ترکش کرده بودند. ديگر نه از پزشکان مخصوص شوروی خبر بود و نه از صدها فرمانده و ژنرالی که روزگاری احاطه اش کرده بودند. او همه چيزش را از دست داده و با خفت و خواری به اين شهر دورافتاده تبعيد شده است.
دوران زمامداری کارمل به همان نحوی پايان يافت که آغاز گشته بود: با اراده و دخالت مستقيم شوروی. روزی در اواسط سال 1986 ويکتور پليچکا سرمشاور به همراه دو عضو هيئت سياسی حزب دموکراتيک خلق افغانستان به نزد کارمل رفتند و از او خواستند که استعفای خود را امضا کند.
به ياد دارم که در سال 1991 حدود يک سال قبل از سقوط دولت نجيب الله در کابل برای مصاحبه به ديدار کارمل رفته بودم. او تازه از تبعيد در مسکو به افغانستان برگشته بود. شوروی در آخرين مرحله پيش از سقوطش بود. کارمل ديگر آن مريد وفادار برای اربابان سابق نبود. او اينک از سياستهای شوروی به شدت انتقاد می کرد. از نياز به آزادی و از ضرورت دفاع از استقلال ميهنش سخن می گفت. عده زيادی از افسران عاليرتبه ارتش افغانستان گرد او جمع شده بودند. برخی از آنها در سرنگونی دولت نجيب الله در سال 1992 نقش داشتند.
برگرديم به حيرتان سال 1995. کارمل از دست مجاهدين جان سالم به در برده بود، اما از نظر سياسی ديگر زنده نبود. مرد در هم شکسته ای که درحيرتان در برابرم نشسته بود، هيچ نقش و اهميت سياسی نداشت. او فقط يک خاطره تلخ بود که مقدر بود دير يا زود فراموش شود.
موقع خداحافظی با لحنی خسته و دردآلود، از تنها حاصل عمر خود چنين ياد کرد: "بزرگترين درسی که در زندگی گرفتم اين بود که هيچ کشوری نمی تواند به اتکای نيروی خارجی به آزادی و استقلال و پيشرفت دست يابد. بايد به اراده مردم احترام گذاشت و از استقلال کشور دفاع کرد. هر ملتی بايد روی پای خود بايستد."
آيا اين درس برای کسی که از صحنه سياسی رانده شده، مهر "مزدور و خائن" بر پيشانی اش خورده و حالا در آستانه مرگ قرار گرفته بود، می توانست فايده ای داشته باشد؟
در سال 1995 پس از سقوط اتحاد شوروی کارمل موفق شد ويزا بگيرد و به مسکو برود. سال بعد همانجا درگذشت. جسد او را به افغانستان بردند و در همان حيرتان به خاک سپردند. اما هنگامی که طالبان در در سال 1998 حيرتان را تصرف کردند، به سراغ مقبره بتونی او رفتند و آن را منفجر کردند. مجاهدين بقايای جسد او را از زير خاک بيرون کشيدند و به تماشا گذاشتند. بدين ترتيب سياستمدار نگون بختی که هميشه از آبادی و سعادت ميهنش صحبت می کرد، و خود باعث ويرانی آن شده بود، در دل گور نيز آرامش نيافت.
مصطفی دانش، کارشناس مسائل خاورميانه، خبرگزاری بیبیسی، خبرگزاری «ریا نووستی» روسیه، 30 مهر
در شهر کوچک حيرتان در شمال افغانستان به ديدار او رفته بودم. اکنون سه سال بود که مجاهدين در افغانستان حکومت می کردند و کشور را به ويرانه ای تبديل کرده بودند. کشور در تب و تاب بود اما کارمل به فراموشی فرو رفته بود.
وقتی در برابر رئيس جمهور پيشين قرار گرفتم ابتدا او را نشناختم. پيرمردی فرسوده و درهم شکسته در برابرم ظاهر شد که بيماری سرطان بر زندگی او چنگ انداخته بود. در سالهای پيش بيش از ده بار در کاخ ارگ پای صحبت او نشسته بودم. او در جنگ سرد به عنوان يکی از مهره های مهم بلوک شرق، اعتبار زيادی داشت. در آن ديدارها با شور و هيجان و اعتماد به نفس بی پايان از اهداف و نقشه های خود حرف می زد.
کارمل از ديدار من شگفت زده است. چهره گرفته اش باز می شود و مثل ياری گمشده در آغوشم می گيرد. فکر می کنم تنها روزنامه نگاری بودم که در آن روزهای تيره و تار به سراغش رفته بودم. همه ترکش کرده بودند. ديگر نه از پزشکان مخصوص شوروی خبر بود و نه از صدها فرمانده و ژنرالی که روزگاری احاطه اش کرده بودند. او همه چيزش را از دست داده و با خفت و خواری به اين شهر دورافتاده تبعيد شده است.
دوران زمامداری کارمل به همان نحوی پايان يافت که آغاز گشته بود: با اراده و دخالت مستقيم شوروی. روزی در اواسط سال 1986 ويکتور پليچکا سرمشاور به همراه دو عضو هيئت سياسی حزب دموکراتيک خلق افغانستان به نزد کارمل رفتند و از او خواستند که استعفای خود را امضا کند.
به ياد دارم که در سال 1991 حدود يک سال قبل از سقوط دولت نجيب الله در کابل برای مصاحبه به ديدار کارمل رفته بودم. او تازه از تبعيد در مسکو به افغانستان برگشته بود. شوروی در آخرين مرحله پيش از سقوطش بود. کارمل ديگر آن مريد وفادار برای اربابان سابق نبود. او اينک از سياستهای شوروی به شدت انتقاد می کرد. از نياز به آزادی و از ضرورت دفاع از استقلال ميهنش سخن می گفت. عده زيادی از افسران عاليرتبه ارتش افغانستان گرد او جمع شده بودند. برخی از آنها در سرنگونی دولت نجيب الله در سال 1992 نقش داشتند.
برگرديم به حيرتان سال 1995. کارمل از دست مجاهدين جان سالم به در برده بود، اما از نظر سياسی ديگر زنده نبود. مرد در هم شکسته ای که درحيرتان در برابرم نشسته بود، هيچ نقش و اهميت سياسی نداشت. او فقط يک خاطره تلخ بود که مقدر بود دير يا زود فراموش شود.
موقع خداحافظی با لحنی خسته و دردآلود، از تنها حاصل عمر خود چنين ياد کرد: "بزرگترين درسی که در زندگی گرفتم اين بود که هيچ کشوری نمی تواند به اتکای نيروی خارجی به آزادی و استقلال و پيشرفت دست يابد. بايد به اراده مردم احترام گذاشت و از استقلال کشور دفاع کرد. هر ملتی بايد روی پای خود بايستد."
آيا اين درس برای کسی که از صحنه سياسی رانده شده، مهر "مزدور و خائن" بر پيشانی اش خورده و حالا در آستانه مرگ قرار گرفته بود، می توانست فايده ای داشته باشد؟
در سال 1995 پس از سقوط اتحاد شوروی کارمل موفق شد ويزا بگيرد و به مسکو برود. سال بعد همانجا درگذشت. جسد او را به افغانستان بردند و در همان حيرتان به خاک سپردند. اما هنگامی که طالبان در در سال 1998 حيرتان را تصرف کردند، به سراغ مقبره بتونی او رفتند و آن را منفجر کردند. مجاهدين بقايای جسد او را از زير خاک بيرون کشيدند و به تماشا گذاشتند. بدين ترتيب سياستمدار نگون بختی که هميشه از آبادی و سعادت ميهنش صحبت می کرد، و خود باعث ويرانی آن شده بود، در دل گور نيز آرامش نيافت.
مصطفی دانش، کارشناس مسائل خاورميانه، خبرگزاری بیبیسی، خبرگزاری «ریا نووستی» روسیه، 30 مهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر